داستان فرشته ها
نوشته شده توسط : احسان


یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

اون فرشتته دیگه هم میگه :

تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .

خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .

فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه و شفا پیدا کنه.

 

خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

 

فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره…….

خلاصه هر دوتا فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن…

خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که تغییر کنه ….

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ، چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ……………

خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد …………..
 





:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان حکمت آموز , داستان زیبا , داستان عشقولانه , داستان عشقی , داستان فرشته ها , داستان قشنگ , داستان پند اموز ,
:: بازدید از این مطلب : 969
|
امتیاز مطلب : 60
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 13 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
MARAL در تاریخ : 1391/9/29/3 - - گفته است :
خیلی قشنگ بووووودبراوو


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: